داستان کوتاه دندان
ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟
با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم!
رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت.
من که از درد دندان کلافه بودم، توجه ای به او نکردم. مشغول بستن بند کفشهایم بودم که رها با کاغذی در دست پیش من برگشت و گفت: بیا مامان جون، ناراحت نباش من برات کشیدم!
نگاهی به برگهٔ کاغذ انداختم، یک دندان را نقاشی کرده بود. با شرمندگی نگاهی کوتاه به دختر کوچکم انداختم و بغلاش کردم.
دردِ دندانم به کلی فراموشم شد. انگار اصلأ درد نداشته است.
لیلا طیبی (رها)
درباره این سایت